دو خورشید در آسمان....

مجید کریمی

سرویس مقالات و یادداشت های یزدفردا :مجید کریمی:آفتاب، صحرای نینوا را برافروخته بود...گاهی شیحه اسبی در فضا سکوت را می شکست....سواری در بیابان می تاخت،....شاید راه را از بیراهه نمی شناخت....آثار تشنگی در چهره اش موج میزد....اسب دیگر نای راه رفتن نداشت...ایستاد...سوار از اسب پیاده شد....تاب ایستادن بر روی پاهای خود را نداشت..روی زمین زانو زد....سجده کرد...چشمهایش را بست...خدایا ! خودت مرا خواندی..پس راه را نشانم بده....سرش را از روی زمین بلند کرد..چشمانش برق میزد...به دور دست ها نگریست...لبخند زد...

ایستاد...نگاهی به اسب انداخت...چشمان اسب با زبان بی زبانی از شرمندگی سخن میگفت، از اینکه تاب رفتن ندارد!.اسب را نوازش کرد..و راه بیابان را درپیش گرفت...آرام قدم بر میداشت.....صدایی شنید....خواست بدود...اما پاهایش رمقی نداشت....از دور دست غباری از دود وآتش دید....آسمان هر لحظه تیره وتار میشد...صدای رعد در آسمان می پیچید امّا در آسمان ابری نبود تا بگرید...زمین از سوز آفتاب ملتهب بود....گویی داغی بزرگ در سینه داشت...صدای ضجّه کودکان فضا را پر کرد...صدای شیحه اسبان بی سوار..صدای زنگ اشتران بی ساربان که به هر سویی می دویدند..... به آسمان نگریست....دو خورشید در آسمان بود...... چشمانش تاب دیدن نداشت.....ریگهای داغ بیابان با او همراه شده بودند....روان....گویی میخواستند او را به مقصد برسانند...و......سکوت....دیگر هیچ...ایستاد....گویی جان از بدنش بیرون رفته بود....همچون درخت خشکیده ای که در باد میلرزد....فقط چشمها اجازه دیدن داشتند...باید عظمت آفتاب را می دیدند....وآفتابی که اکنون از آسمان به روی زمین آمده بود....و بر روی نیزه ای می درخشید....گلستانی در میان دشت سوزان برپا شده بود....گلهای پرپری که عطرشان فضا را پر کرده بود و ملکوتیان را حیرت زده.......واینک قافله ای در میان گلستان عزم سفر داشت....قافله ای که بلبلان گلستان را در بند واسارت می برد...اما نوای دلنشین شان عالم را از بند واسارت آزاد میکرد...بلبلانی که حکایت گلهای پرپر شده را در قلب خود به امانت می بردند تا برای آزادیخواهان هویدا کنند....ریگهای بیابان گریه میکردند.....خجالت وشرم از اینکه اینگونه میهمانان خود را بدرقه میکنند....آفتاب غروب نکرد...وهنوز در حیرت آن آزادگی و شهامت میسوزد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا